مصائب فلسفه در تبریز / رسول فتحی مجد
مصائب فلسفه در تبریز
گفت و گو با رسول فتحی مجد
گفت و گو از حسن اسدی تبریزی
* در این گفت و گو قصد داریم با تحصیلات و فعالیتهای فلسفی شما آشنا بشویم. اجازه میخواهم در ابتدای گفت و گو بپرسم که قبل از اینکه به گروه فلسفه دانشگاه تبریز بروید و تدریس فلسفه و تاریخ فلسفه را آغاز کنید، آیا قبل از آن و بیرون از دانشگاه نیز فلسفه تدریس میکردید یا خیر؟
نه تدریس نداشتم. اجازه دهید من مختصری از زندگینامه خودم را برایتان بگویم، پدر و پدربزرگ من در گجیل اصناف بودند و علت اینکه من اینجا، در محله گجیل، زندگی میکنم این است که این ملک از پدربزرگم به ما رسیده و ۱۲۰ سال است که خانواده من اینجا ساکن هستند، پدربزرگم به خاطر اینکه خانه به مغازهاش نزدیک باشد، اینجا را برای زندگی انتخاب کرده بود.
از شش سالگی در مدرسه اعتماد تحصیلاتم را شروع کردم، آن زمان من آن قدر کوچک بودم که پدرم مستخدمی را برای بردن من به مدرسه استخدام کرده بود که صبح مرا به مدرسه میبرد و ظهر نیز از مدرسه به خانه برمیگرداند، چند کلاس درس خواندم ولی بعد آن پدرم به من اجازه ادامه تحصیل نداد، و من در مغازه پدرم شروع به کار کردم. شغل پدرم علاّفی (ذغال فروشی) بود، پس از مدتی مغازه مستقلی برای من باز کرد و من هم کار را یاد گرفته بودم و ذغال میفروختم.
بعد از مدتی چون مالیات زیادی به آنجا تعلق میگرفت و کار کردن در آنجا به صرفه نبود ادامه ندادم، ولی من در این مغازه هنگامیکه زغال میفروختم یک تخت بزرگ داشتم که روی آن استراحت میکردم، آن زمان یعنی در سالهای ۱۳۱۳ هـ.ش خرید و فروش این قدر زیاد نبود و من در کنار کار چون به مطالعه علاقه زیادی داشتم در آن تخت تقریبا ۳۰-۲۰ جلد کتاب جمع کرده بودم و مطالعه میکردم، گاهی مشتریان از من میپرسیدند که آیا کتابها فروشی است که من در پاسخ میگفتم که آنها کتابهای خودم هستند و فروشی نیستند.
آن زمان آن قدر به کتاب علاقه داشتم که تقریبا هر روز به کتابفروشی علمیه میرفتم؛ مرحوم حاج آقا علمیه مغازهاش آن وقت در سر بازار قندفروشان قرار داشت و هنوز به خیابان فردوسی نیامده بود، من مشتری او بودم و از او کتاب میخریدم.
خلاصه بعدها مغازه من را جمع کردند و به مغازه پدرم برگشتم که در نزدیکی گجیل قرار داشت و مغازه بزرگی بود؛ یک دایی داشتم که بازنشسته ارتش بود و به خاطر او افسران و ماموران شهربانی به مغازه ما زیاد رفت و آمد میکردند و وقتی کتابها و علاقه مرا به کتاب و مطالعه میدیدند پدرم را سرزنش میکردند و میگفتند الان زمان آن نیست که پسر ادامه دهنده شغل پدر باشد و از او میخواستند با توجه به عشق وافر من به کتاب خوانی به ادامه تحصیل من اجازه بدهد، همین مسائل باعث شد که پدرم مرا دوباره به مدرسه بفرستد، به همان مدرسه اعتماد رفتم با این تفاوت که نام مدرسه به “انوری” تغییر یافته بود و مرحوم جواد اقتصادخواه مدیر مدرسه شده بود.
بعد از چند ماه مدیر مدرسه مرا به اتاقش خواند و گفت تو عربی و ادبیات را به خوبی بلدی و معلومات خوبی داری تنها نقص تو زبان خارجه است که اگر پدرت موافقت کند دبیر زبان فرانسه به تو زبان میآموزد و بنابراین نیازی نیست که در کلاس بنشینی، بیا به تو کلاسی بدهم تا در آن تدریس کنی و در کنار کار معلمی به تحصیل هم بپردازی.
من این موضوع را با پدرم مطرح کردم، پدرم گفت اگر جواد آقا (مدیر مدرسه) چنین کاری را مصلحت میداند اشکالی ندارد.
البته مرحوم اقتصادخواه من را قبلا امتحان کرده بود و مرا به کلاسهایی که معلم نداشتند میفرستاد، آن زمان بیشتر مدرسهها ملی و به اصطلاح امروزی غیرانتفاعی بود (من خودم تعبیر مدارس ملی را میپسندم و غیرانتفاعی را چندان صحیح نمیدانم چون اگر کاری برایمان منفعت نداشته باشد انجامش نمیدهیم بنابراین غیرانتفاعی بیمعناست) به این ترتیب بود که معلم شدم در صورتی که تمام درسهایم را تا مقطع لیسانس همزمان با تدریس ادامه دادم.
البته من در دانشسرا ادامه تحصیل دادم و مدرک دانشسرا گرفتم، و در سال ۱۳۳۶ وارد دانشگاه شدم در رشته “فلسفه و علوم تربیتی” و تا سال ۱۳۳۹ در دانشگاه تبریز تحصیل کردم.
در دانشگاه با آقای دکتر محمود نوالی هم کلاسی بودم که این هم کلاسی بودن به دوستی منجر شد، البته سن من در آن زمان بیشتر از دکتر نوالی بود چون من دیرتر تحصیل را شروع کرده بودم.
در اثر همین دوستی و آشنایی، آقای دکتر نوالی از سال ۱۳۶۲ از من دعوت کرد تا در گروه فلسفه دانشگاه تبریز تدریس کنم. من ۲۰ سال در گروه فلسفه درس دادم و همچنین تاریخ نیز تدریس میکردم چون من از شورای دانشگاه حکمی داشتم که طبق آن اگر میخواستم در گروهی تدریس کنم از من مدرک نمیخواستند، البته بعد از چند سال تدریس این وضعیت به وجود آمده بود و چون استاد تاریخ کم بود چند درس تاریخ را به من سپرده بودند، در گروه کتابداری آقای دکتر داود اصفهانیان، استاد تاریخ، از من خواستند تدریس تاریخ گروه کتابداری را به عهده بگیرم، چون خودشان وقت کافی نداشتند و من هم ابتدا رغبت نداشتم، اما پذیرفتم و اتفاقا در طول ۲۰ سال تدریس ام در دانشگاه دانشجویانی مهربانتر از آن دانشجویان ندیده ام، من در آن گروه تاریخ ادیان هم تدریس کردم.
خلاصه این مختصری بود از زندگانی و فعالیتهای علمیمن.
* قبل از اینکه به دانشسرا بروید و در رشته فلسفه و علوم تربیتی تحصیل کنید، آیا قبل از آن متون فلسفی را نزد استادی تحصیل کرده بودید یا مطالعه فلسفی داشتید؟
من سه جلد کتاب “سیر حکمت در اروپا” نوشته محمدعلی فروغی را مطالعه کرده بودم اما متن فلسفی (مثل شرح منظومه) نخوانده بودم.
* استاد مستحضر هستید که از فلسفه تعاریف مختلفی ارائه شده است. شما کدام تعریف را میپسندید و فلسفه را چگونه تعریف میکنید؟
یکی از تعریفهای فلسفه این است که فلسفه جستن علل اشیاء است، یعنی فلسفه به یک سخن و روایت ظاهری که در بین مردم رایج است اکتفا نمیکند. مثلا در باریدن باران و در مورد باران از نظر علمی، دینی و اخلاقی روایت و سخنان متفاوتی بیان شده است ولی میبینید که فلسفه به هیچکدام از آنها قانع نشده و در آخر به این نتیجه رسیده است که مثلا آفتاب به دریا میتابد و آب آن بخار میشود و به هوا رفته و تشکیل ابر میدهد و سپس باد آن را به مسیری میبرد و بعضی از این ابرها تبدیل به باران میشوند و برخی نمیشوند، کار فلسفه همین است.
مثلا دعایی برای وبا بود که وقتی وبا شیوع مییافت این دعا را میخواندند و آن را نوشته و به مردم میدادند، فلسفه به این قانع نشده و به دنبال میکروب وبا رفته است.
فلسفه علتها و ریشهها را جستجو میکند و به این که دستور خداست یا نتیجه گناهانتان است اکتفا نکرده و به دنبال یافتن دلیل دیگری میگردد.
به همین خاطر برخی از افراد متدین آن را نمیپذیرند.
* مثالهایی که زدید همه به علم مربوط میشود، نسبت این مسائل با فلسفه چیست به تعبیر دیگر با مطلبی که فرمودید این سؤال به ذهن میآید که رابطه علم و فلسفه چگونه است؟
در یکی از سفرهایی که با قطار داشتم مسافری که با من در یک کوپه بود پس از این که فهمید من مدرس فلسفه هستم گفت من اشکالی در فلسفه دارم و آن اینکه چرا میگویند فلسفه مادر علوم است.
گفتم که در ابتدا این علوم یک رشته مستقل و عنوان مستقل نداشتند و همگی جزئی از فلسفه محسوب میشده اند به تدریج و با پیشرفت دانش بشری هر یک از پیکره فلسفه جدا شدند و علم مستقلی را تشکیل دادند.
همان طور که کودک پس از بزرگ شدن از پدر و مادرش جدا میشود علوم نیز پس از تکامل از فلسفه جدا شدند به همین دلیل میگویند فلسفه مادر علوم است.
* استاد اگر موافق باشید به بحث تدریس شما در گروه فلسفه برگردیم، فرمودید که آقای دکتر نوالی از شما دعوت کرد و به گروه فلسفه رفتید، در گروه فلسفه در مدت ۲۰ سال چه دروسی را تدریس کردید، آیا متون فلسفه اسلامینیز تدریس کردید؟
من بیشتر تاریخ فلسفه اسلامیتدریس میکردم که در آن زمان این درس را به سه قسمت تقسیم میکردم و نسبت به هر ورودی مطالب متفاوت بود.
یک قسمت مربوط به تاریخ فلسفه اسلام از اول ظهور فلسفه در اسلام بود، بعد از آن درجات و ترقی آن که با چالشهایی همراه است، میدانید که سنّیها به فلسفه معتقد نیستند و فلسفه فقط در میان شیعه متداول است، در قسمت سوم فلسفه و آخرین قسمتش از دوره صفویه که رونق و ترقی آن با ملاصدرا بود و ما الان بیشتر با عقاید ملاصدرا سر و کار داریم، حتی علامه طباطبایی در فلسفه پیرو ملاصدرا بود.
* در تاریخ فلسفه مطلبی درخصوص جایگاه فلسفه در تبریز، مطالعاتی یا یافتههایی داشته اید؟ جایگاه فلسفه در تبریز و آذربایجان چگونه بوده است و اگر جایگاهی داشته مربوط به چه دورهای بوده است؟
نه، آن چنان که در اصفهان و شیراز فلسفه رواج و جایگاه داشته، در تبریز جایگاهی نداشته است.
مثلا در شیراز وزیر مغول خواجه نصیرالدین طوسی که فلسفه بیشتر از همه مدیون اوست، وی هزینه سفر فیلسوفهایی را که در حمله مغول از ایران گریخته بودند برایشان فرستاد و آنها را از آسیای صغیر به شیراز آورد و به آنها به طور ماهانه هزینهای را پرداخت میکرد، او بیشتر فیلسوفان را به شیراز برگرداند و ریاضیدانان و منجمان را نیز به مراغه بازگرداند، علت آن این است که حاکمان مغول دوست داشتند از آینده خبردار شوند و مثلا به سعد و نحس ایام معتقد بودند و برای همین نجوم را درک میکردند و آن را به پایتخت و نزدیکیهای آن آوردند ولی در مورد فلسفه چون مطالبی نبود که به درد حاکمان مغول بخورد آنها را به شیراز برده بودند.
بعدها حتی در زمان قاجار مرحوم ملا عبدالله زنوزی برای تحصیل فلسفه به اصفهان میرود، البته اول در زنوز تحصیل کرده و بعد به خوی رفته و پس از آن به تبریز آمده است اما معلوم میشود که در تبریز حوزه فلسفی دایر نبوده و بنابراین ملا عبدالله زنوزی به اصفهان میرود و سپس در دوران فتحعلی شاه وقتی مسجد شاه را میساختند بانی آنجا درخواست میکند که در آنجا فلسفه تدریس شود.
فتحعلی شاه به ملاعلی نوری که استاد ملا عبدالله زنوزی بوده مینویسد که به آنجا برود ولی وی میگوید که من در اینجا ۴۰۰ شاگرد دارم و نمیتوانم آنها را رها کنم و به تهران بیایم.
فتحعلی شاه در نامه دومش از ملاعلی نوری میخواهد که شاگرد مورد اعتماد خودش را به تهران بفرستد و او نیز ملا عبدالله زنوزی را میفرستد، من در مقدمه کتاب بدایع الحکم، که خودم آن را تصحیح کرده ام، به این مطالب اشاره کرده ام.
* به نظر شما چرا در تبریز حوزه فلسفی قدرتمندی شکل نگرفته است ؟
یکی از دلایل آن، مذهبی بودن تبریز است. قبلا مثل الان نبود که من بتوانم آشکارا بگویم که فلسفه میدانم یا میآموزم، البته من فلسفه دان نیستم و اگر توانایی داشتم حتما به قم میرفتم و نزد شاگردان علامه طباطبایی فلسفه میآموختم.
غرض اینکه جو مساعد نبوده است. حتی یادم است که دوستی سالها پیش در کتابفروشی تهران واقع در بازار شیشهگرخانه نقل میکرد که شخصی در راسته کوچه یقه مرحوم آقای شنب غازانی را گرفته بود که چرا فلسفه درس میدهی! وضع این گونه بوده است.
* در سالهای جوانی آیا کسی را در تبریز دیدید که فلسفه اسلامیدرس بدهد و شما محضرشان را درک کرده باشید؟
در دوره جوانی من به دروس دینی علاقه داشتم و حتی در دورانی که معلم بودم به محض اینکه کلاس تمام میشد کراواتم را درمیآوردم و در جیب شلوارم میگذاشتم و سر درس میرفتم، من مدتی نزد حاج میرزا رضی زنوزی تفسیر خواندم و قبل از آن نیز مدتی نزد حاج میرزا یوسف شعار تفسیر و صرف خوانده ام اما استادی که در تبریز فلسفه تدریس کند ندیده ام و اگر هم بوده من اطلاع نداشته ام، البته اگر کسی را میشناختم قطعا به درسش میرفتم.
من تا قبل از خواندن فلسفه در دانشگاه خودم فلسفه را میخواندم و تا حدودی به تاریخ فلسفه آشنا بودم.
شرح منظومه و متن فلسفی را پیش استاد نخوانده ام و دلیل آن این بود که دایی همسر من به نام حاج رسول که دروس مذهبی خوانده بود، از فلسفه خوشش نمیآمد و من را نیز از تحصیل فلسفه برحذر میداشت و چون ریش سفید خانواده ما بود و خانواده به دلیل عالم بودنش به وی احترام زیادی قائل بودند، مجبور به گوش کردن حرفش بودم.
او یک فرد تحصیل کرده متدین بود البته ملبس به لباس روحانیت نبود و به کسب و کار میپرداخت.
حتی یادم میآید وقتی مرا به دانشگاه تبریز و گروه فلسفه دعوت کردند قرار بود کلام نیز درس بدهم اما حاج رسول به من سفارش کرد که تدریس کلام را قبول نکنم چون معتقد بود که هرکس آن درس را تدریس کند اعتقادش ضعیف میشود.
* شما با مرحوم آقای شنب غازانی چه ارتباطی داشتید و آیا درسی نزد ایشان خوانده بودید؟ آقای شنب غازانی فلسفه هم تدریس میکرد؟
من با ایشان تفسیر خوانده ام و از درس فلسفه ایشان چیزی نشنیده بودم و اطلاعی نداشتم. من به عربی علاقه بسیاری داشتم و دوست داشتم کتابهای تاریخ که به زبان عربی در دسترسم بود بخوانم، بعدها در زمان معلمی، یکی از همکاران به من توصیه کرد که حاجی میرزا یوسف تفسیر میگوید و ضمنا اگر اشکالی در عربی داشته باشی میتواند رفع کند.
من به همراه آن معلم به آنجا رفتم بدون اینکه بدانم میرزا یوسف شعار از نظر عقاید شیعی اشکالاتی دارد، تقریبا بعد از یک سال که نزد وی تفسیر خواندم مرحوم آیت الله حاج میرزا رضی زنوزی یکی از دوستان ما را دیده بود و گفته بود که نزد او نروید و بیایید من به شما تفسیر بیاموزم، دوستم به من گفت که آقای حاج میرزا رضی زنوزی میگوید که میرزا یوسف شعار عقایدش صحیح نیست و قرآن را تفسیر به رای میکند و همین شد که من به سر آن درس نرفتم و چند جلسه نزد مرحوم میرزا رضی زنوزی رفتم و او به ما تفسیر میگفت، بعد متوجه شدم که او کلاس درس تفسیر ندارد و فقط به خاطر اینکه ما را از میرزا یوسف جدا کند این زحمت را متحمل شده است.
* سبک مرحوم آیت الله میرزا رضی زنوری در تفسیر چگونه بود؟ آیا از روایت استفاده میکرد یا روش دیگری داشت؟
البته از روایت هم استفاده میکرد ولی بیشتر از خود قرآن و آیات مشابه در تفسیر استفاده میکرد، و تفاوت میرزا یوسف شعار و آقا میرزا رضی زنوزی این بود که میرزا یوسف به عقیده خودش رای و تفسیر میکرد ولی میرزا رضی از کتابهای حدیث و روایتهای مختلف از امامان استناد میکرد.
من در آن مدتی که به درس میرزا یوسف شعار میرفتم مطلبی در ضدیت با عقاید شیعی از وی نشنیدم، حتی در آخر جلسهها یک نفر غیرمعمم (غیر ملبس به لباس روحانیت) مرثیه خوانی میکرد.
* استاد چطور شد که به بدایع الحکم علاقهمند شدید و به تصحیح آن علاقمند شدید و کار تصحیح این کتاب چه مدت طول کشید؟
نسخه قدیمی این کتاب که در سال ۱۳۱۴ قمری و به صورت سنگی چاپ شده بود در اختیار من بود.
مدرس زنوزی در سال ۱۳۰۷ قمری فوت کرده بود و این کتاب هفت سال بعد از فوت وی چاپ شده بود، من وقتی این کتاب را مطالعه میکردم به نکات و بخشهایی برمیخوردم که درک و فهم بسیار سخت بود و به نظرم میرسید که متن افتادگی دارد همین مسئله سبب دلسردی من شد چون مطالب را متوجه نمیشدم و برای همین از مطالعه آن کتاب منصرف شدم.
پس از مدتی جست و جو متوجه شدم که این کتاب یعنی بدایعالحکم سه نسخه خطی دارد و هر سه متعلق به کتابخانه ملی است، علاقهمند شدم که این نسخهها را ببینم و با هم تطبیق و تصحیح کنم، این موضوع را چند بار به دانشگاه پیشنهاد کردم اما آنها گفتند که آیا تو آن قدر فلسفه اسلامیمیدانی که بتوانی بدایع الحکم را تصحیح کنی؟
من دیدم که اینها من را باور ندارند موضوع را با همکارم آقای محمد جواد ساروی مطرح کردم و وی گفت در قم طلبهها از نام بدایع الحکم میترسند، گفتم به هر حال من علاقهمندم که این کار را انجام دهم، و برای همین انجام این کار را به اتفاق وی پیشنهاد کردیم و به اعتبار وی که یک روحانی بود دانشگاه این طرح را پذیرفت، و نامه نوشتیم و درخواست کردیم که آن کتابها را برایمان بفرستند.
آن نسخهها در آن موقع به کتابخانه آستان قدس رضوی منتقل شده بود، با کتابخانه مکاتبه کردیم و تصویر این سه نسخه را خواستیم و هزینهای که خواسته بودند با موافقت و مساعدت دکتر ایراندوست، رئیس دانشکده، پرداخت شد.
پس از اینکه نسخهها به دستم رسید به تطبیق آنها پرداختم و عمده تطبیق برعهده من بود و فقط بعد از اینکه من پس از تطبیق متن را روی کاغذ با مداد مینوشتم یک بار آن را به اتفاق آقای ساروی میخواندیم و به این ترتیب با هم مشارکت داشتیم.
نسخه اول و دوم در دست من بود و نسخه سوم در دست آقای ساروی، به این ترتیب ما این نسخهها را با هم مطابقت دادیم.
تقریبا این کار دو سال طول کشید، مدتی چاپ کتاب طول کشید و حتی از چاپش ناامید شده بودیم اما بالاخره چاپ شد.
من کتاب را با چاپ سنگی نیز تطبیق کرده بودم و افتادگیهای آن چاپ را در پاورقی نوشته بودم اما نظر آقای ساروی این بود که آنها حذف شود من هم آنها را حذف کردم و در چاپ نیاوردم.
این افتادگیها در چاپهای دیگر بدایع الحکم راه یافته است و فقط در بین نسخههای چاپی نسخه ما کامل است و افتادگی ندارد.
* بعد از تصحیح و چاپ این کتاب، خودتان نیز آن را تدریس کردید؟
نه. ما خواستیم که در گروه فلسفه دانشگاه تبریز از آن به عنوان متن درسی استفاده کنیم که گفتند مطالب آن سنگین است و مخالفت کردند.
* اگر کسی اهمیت کتاب بدایع الحکم را از شما بپرسد در پاسخ به کدام ویژگی این کتاب اشاره میکنید؟
اهمیت این کتاب در این است که به اصطلاح آغازگر فلسفه تطبیقی در ایران است.
یک شاهزاده سئوالهایی را در مورد افکار کانت، فیلسوف آلمانی، از آقاعلی مدرس زنوزی میپرسد و او در پاسخ به این سئوالات اقدام به نوشتن این کتاب میکند و برای اولین بار بین فلسفه اسلامی و فلسفه غرب مواجهه و گفت و گو پیش میآید و این کتاب از این نظر بسیار حائز اهمیت است.
استاد از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید سپاسگزاریم.