کامیابی تنها در این است که بتوانی زندگی را به شیوه خودسپری کنی.
خانه » اخبار مهم » خاطرات » تبریز و خاطره ‌ها / حمید وارسته ـ قسمت اول
3081 بازدید

تبریز و خاطره ‌ها / حمید وارسته ـ قسمت اول

تبریز و خاطره ها / قسمت اول

تبریز و خاطره ها

***

خاطرات زنده یاد دکتر حمید وارسته (شهردار دهه های ۴۰ و ۵۰ تبریز)

حمید وارسته

در این نوشتار علاوه از یاد و خاطره‌ها و گزارشی به مردم تبریز پرسشی است از همه صاحب‌نظران که چه باید کرد که زیبایی‌ها به تبریز بازگردند، چشمه‌ها از دل خاک بیرون آیند، اطلسی‌ها و یاسمن‌ها باز با بوی معطرشان شامه‌ها را نوازش دهند، حکم‌آباد، بیلانکوه، قله، لاله باغمیشه و ساری‌داغ که یادشان نیز بوی عطر و گل به مشام می‌آورند باز شور و طرب آن زمان‌های دور را داشته باشند و فضای تبریز را عطر و گلاب بپاشند، عفونت و کثافات از صفحه شهر پاک شوند. این یادداشت ها در حد بضاعت خود پرسش فوق را پاسخ می‌گوید.

مقدمه
مراد از این یادداشت‌ها یک مقصود بیشتر نیست و آن اینکه به فرزندان مملکتم و به ویژه شهر زادگاهم تبریز بگویم که در هیچ شرایطی نباید از خدمت به شهر و مملکت سرباز زد. به عبارت دیگر به آنان بگویم که در هر شرایطی و تحت هر نوع سیاست و حتی مرارتی می‌توان خدمت کرد.
این‌ها بهانه است برای طبیعت‌های سست و تنبل که بگویند موجبات خدمت فراهم نیست، مملکت چنین است، مملکت چنان است. این قبول که شرایط در زمانی و زمان‌هایی موافق و مساعد با آمال آدم نیست ولی سخن بر سر این است که هیچ شرایطی اعم از موافق و یا ناموافق نمی‌تواند دلیل و عذر و بهانه برای فرار از خدمات اجتماعی باشد زیرا زمان هیچ‌وقت متوقف نیست تا خدمت متوقف گردد و نیاز به خدمت همیشه هست.
و چرا فرار از شرایط نامساعد؟ که خدمت خود به خود اگر به خاطر خدا و مردم خدا باشد، شرایط ناموفق و نامساعد را می‌آفریند. خدمت بی‌ریا خود همراه با مشکل است زیرا خدمت بی‌ریا یعنی جانب حق را گرفتن و متجاوزین به حق را روی ناخوش نشان دادن، که این خود هزار دردسر به همراه می‌آورد و شرایط نامساعد می‌سازد و لذا برای خدمت به مردم نه تنها نباید منتظر شرایط مساعد شد بلکه خدمت صادقانه فی‌نفسه به استقبال شرایط نامساعد رفتن است.
تاریخ هم گواه این ادعا است. شما هرگز در کل صفحات تاریخ سراغ ندارید که خدمتی بی‌دردسر باشد، بی‌مانع باشد، بی‌رادع باشد، بی‌مرارت باشد.
مقاله حاضر تاریخ تبریز نیست، تاریخ رجال تبریز هم نیست و تنها یک چیز است؛ اثبات یک حقیقت است و تمام مطالب آن حول محور این حقیقت دور می‌زند و آن اینکه در خدمت و اساسا در هر کاری:

«اگر قلبی صاف و بی‌غش داشته باشید دست خدا عصای دست‌تان و سایه خدا حامی و حافظ حرکت‌هایتان می‌شود».

این حقیقت را من شخصا در دو بار شهردار بودنم تجربه کرده‌ام و خاطره‌های این دو بار را برای فرزندان عزیز شهرم و مملکتم تعریف خواهم کرد.
شاید عیب‌هایم را در این جا فاش ننمایم که انسان بجز در پیشگاه ذات پروردگار مجبور به اقرار به گناهان خود نیست اما در ذکر محاسن به ضمانت و شهادت همان خدای یکتا آن حسن‌هایی را به خود نسبت خواهم داد که داشتم و دارم.
من پیش از آنکه شهردار شوم وکیل دادگستری بودم؛ از وکلای پردرآمد شهر تبریز بودم؛ کار و بارم به اصطلاح سکه بود. این وکالت را از سال ۱۳۳۱ آغاز نمودم و وقتی که در سال ۱۳۴۷ از طرف انجمن شهر تبریز به عنوان شهردار انتخاب شدم در اوج شهرت وکالت بودم. این نحوه بیان مطلب نشانه خودستایی نیست و در طول این دفتر بازهم به مناسبت‌هایی از این نوع به اصطلاح خودستایی‌ها خواهید دید و اینها خودستایی نیست بلکه این است که در هر حال باید بگویم چه حسنی و چه نقطه‌های مثبتی در زندگی داشته‌ام که مرا در هدف‌هایم موفق کرده است. توفیق در کار بدون داشتن نقطه‌های مثبت که ممکن نیست و من چرا این نقطه‌های مثبت را به خاطر ترس از خودستایی نگویم و ننویسم.
علی‌ایحال آنجا که بی‌مضایقه شهامت و شجاعت و گذشت و ایثاری از خود نشان داده‌ام باید به تقریر و تحریر آورم ولو دل‌های آلوده آن را موافق ظن خود تعبیر نمایند و چون خود می‌دانم و خدایم می‌داند که شائبه‌ای در کلام نیست بی‌تردید اثر کلام در دل‌ها خواهد نشست.

حمید وارسته

هدفم از شهردار بودن چه بود
تبریز یک وقت شهر گل‌ها بود، شهر باغ‌ها و باغچه‌ها بود، شهر اطلسی‌ها بود، هر جا که نگاه می‌کردی درخت بیدی بود و چشمه زلالی، در کتابی در قدیم‌الایام خوانده‌ام که نام تبریز یا توریس یعنی مظهر و ظهورگاه آبها. آری تبریز ظهورگاه آب‌های زیرزمینی بود. به نام چشمه‌ها، که از پستان زیبای سهند می‌مکیدند. تصویری از سهند را که انتشارات عزیز ارک آن را هدیه دوستداران سهند کرده است. به عنوان اولین تصویر در این مقاله می‌آورم تا آرزویم را تقدیم آن شهردار یا فرد مسئول دیگری نمایم که این چشمه‌ها را به تبریز بازگرداند. تا سهند هست این آب‌ها بی‌تردید در دل زمین هستند و راه می‌خواهند که به بیرون بجوشند.
تبریز یک وقت یکپارچه عطر بود، نسیم معطر کوچه باغ‌هایش، بیدها و صنوبرهای زیبا و سبز و نجیبش که در گذر نسیم می‌ایستادند، عطر نعنا و ترخون و ریحان حکم‌آبادش، موسیقی آرام جویبارهایش، نجوای باد صبا وقت سحر با گل‌ها و گیاهانش که من هر وقت این شعر حافظ را می‌خوانم:

خود را بکشد بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه‌گری بود

به یاد آن نجواها می‌افتم و می‌گویم این تابلوی زیبا را حافظ در شأن گل‌های عشوه‌گر آن روزگاران تبریز ترسیم فرموده است.
همه این ترنم‌ها، عطرها، مستی‌ها در صفحه خاطر کهن‌سالان شهر ما هنور باقی است. من این هویت را می‌خواستم به تبریز بازگردانم. من دلباخته شهر تبریز بودم و هستم.
مشتاق زیبایی و جویای کمال تبریز. هر کس در زندگی اگر صاحب اعتقادی و مرامی باشد باید بار امانتی را به دوش بکشد و تبریز برای من آن بار امانت بود.
دوبار به عنوان شهردار تبریز انتخاب شدم: بار اول از ۸/۱۲/۴۷ تا ۴/۹/۵۰ و بار دوم از ۲۸/۵/۵۴ تا ۳/۱۰/۵۶.
و اینک، خاطره‌ها:

سفته بسم‌ا… «به قول ما تبریزی‌ها» و دو ضربه:
به مجردی که در ۱۳۴۷ پیشنهاد انجمن شهر را برای تصدی مقام شهرداری تبریز پذیرفتم دو نوع ضربه یکی مالی و دیگری روحی را در خود احساس کردم. صدمه و ضربه مالی این بود که عایدی سرشار وکالت را از دست دادم و ضربه روحی این بود که گفته شد خود را به دستگاه فروختم، پیش از این که نامردها در عمل ببینند آیا خود را خواهم فروخت و یا خارچشم دستگاه خواهم شد. به علاوه این حقیقت را نیز هر کس قبول داشت که رژیم وقت تحت تاثیر فشار افکار در داخل و خارج کم و بیش خود را ناگزیر می‌دید که چهره‌های نامحرم را که از هزار فامیل نبودند برای پست‌های نه چندان کلیدی به دستگاه راه دهد، علی‌الخصوص برای پست شهرداری در سطح مملکت که نه تنها به واسطه انتخاب آن از طریق انجمن‌های شهر مدعی وجود دموکراسی در مملکت می‌شدند و با وجود اختناق شدید در مملکت تنها مقامی که مورد حمله و انتقاد آزاد جراید بود مقام شهرداری بود، بنابراین از راه دادن افراد نامحرم به حریم دستگاه نه تنها خطری برای رژیم متصور نبود بلکه به شرح فوق استفاده تبلیغاتی هم از این کار عاید رژیم می‌شد.
صدمات و ضرباتی که در جریان خدمت دیدم و تحمل کردم هر کدام را در جای خود تعریف خواهم کرد. عجالتا به یک نکته اساسی ناگزیر از اشاره هستم و آن نحوه برخورد جامعه است با فردی که قبول خدمت می‌کند.

سه نوع نگاه:
اصولا سه نوع نگاه در جامعه داریم که ناظر اعمال خدمتگزار است یعنی به اصطلاح خدمتگزار را می‌یابد:
۱-نگاه افرادی که درون ناسالم دارند.
۲-نگاه افرادی که صفای باطن دارند و یا لااقل درون ناسالم ندارند.
۳-نگاهی که خدا به خدمتگزار می‌افکند.
از این سه نوع نگاه که در واقع سه پایگاه فکری است هر کس به نحوی تحت تاثیر یکی از آنها در زندگی قرار می‌گیرد. به کدام از این سه نگاه بیندیشیم؟ تعجیل نفرمایید که این چه سوالی است و نگویید که معلوم است به خدا و نگاه خدا باید اندیشید.
بی‌تعارف باید بگویم که اکثریت خدمتگزاران عملا به همان نگاه اول می‌اندیشند، هراس از آنها دارند و به عبارت دیگر از آنها حساب می‌برند.
به بیان خصوصیات این سه نگاه که در سرنوشت اجتماعی ما نقشی بسزا دارند بپردازیم:

الف – افرادی که درون ناسالم دارند:
قشر خاصی از مردم جامعه ما را این افراد تشکیل می‌دهند که از نظر کمی شاید اندک باشند ولی از نظر کیفی شیطنت عجیبی دارند و از حاصل کارشان این شبهه در انسان ایجاد می‌شود که اینها اکثریت جامعه را تشکیل می‌دهند و با کمال تأسف این قشر غالبا از روشنفکران و تحصیلکرده‌ها است.
ان‌شاءا… به هیچ کس برنخورد. اگر قرار است عیب جامعه‌مان را بدانیم و بشناسیم بی‌پرده باید این حقایق را افشا کرد. اینها به دلایل زیر بر علیه خادمین واقعی جامعه‌مان، مخصوصا اگر خادم سازش‌ناپذیر باشد، حرف و شایعه می‌سازند.

فضایل و قبایح و همه موجودیت ما تابع تفسیری است که اینها برای من و برای شما قایل هستند:
– اینها حسودند و دشمن مجانی آدم می‌شوند.
– اینها طبیعت سست و تنبلی دارند و نمی‌توانند کسی را که آستین برای خدمتی بالا زده است تحمل نمایند.
– منافع شخصی و طبقاتی این قشر در صورت ظهور یک فرد خادم مبارز به خطر می‌افتد.
– اینها عادت کرده‌اند در دستگاه‌ها اعمال نفوذ نمایند و مصیبت بزرگی است اگر دستگاهی غیرقابل نفوذ باشد.
– اینها از بس ضمیر باطن‌شان سیاه است باور ندارند که کسی ممکن است واقعا نیت و مرامش خدمت صادقانه به خاطر خدا و خلق خدا باشد.
– اینها خودبزرگ‌بین‌اند و دیگران را حقیر و ذلیل و فاقد هرگونه بزرگی و بزرگواری می‌خواهند بدانند.
– اینها مادی هستند، مادی فکر می‌کنند و اعتقادی به معنا و جلوه‌های معنا ندارد.
– اینها خود، طبیعت وابسته دارند و خیال می‌کنند همه وابسته‌اند و تصور اینکه کسی ممکن است فارغ از شاه و وزیر و جاه و مقام برای خود شخصیتی داشته باشد به نظرشان خطور نمی‌کند.
– اینها ایده‌های اجتماعی و رسالت‌های عقیدتی که هر کس در هر طبقه و کلاسی باید داشته باشد یا ندارند و یا در حدی دارند که تمنیات شخصی خود را ارضا نمایند.
– اینها درد ندارند.
این افراد خود را نماینده افکار عمومی جا می‌زنند و الحق در شیطنت‌ها، زرنگی‌ها و در تلقین افکار شیطانی خود به دیگران، در اثر کثرت تمرین، نقش ماهرانه‌ای ایفا می‌نمایند.
مخلص کلام این افراد چشم ندارند یک خدمتگزار مخلص و خالص را ببینند و دائما علیه وی توطئه می‌کنند.

ب – افرادی که صفای باطن دارند و یا لااقل درون ناسالم ندارند:
این افراد از بس ساکت و صامت هستند و حرف نمی‌زنند آدم خیال می‌کند که وجود ندارند، در حالی که اکثریت عادی جامعه با اینها است ولی حیف و صد حیف که اینها صدا ندارند ولی در عوض صفا دارند و یا لااقل درونی ناپاک ندارند.
من موقعیت دو قشر بالا را در رابطه با یکدیگر به آب زلالی تشبیه می‌نمایم که روی آن را پوسته‌ای و پرده نازکی از ماده غلیظ و سیاهی پوشانده است که در ظاهر چنین می‌نماید که همه آب این طور غلیظ و سیاه است ولی وقتی آن ماده غلیظ را از سطح آب جمع نماییم می‌بینیم ماده مزبور همه آب نبوده بلکه اصل آب به صورت شفاف و زلال در زیر آن قرار دارد و ماده یاد شده به غلط خود را نمونه آب زلال معرفی کرده است.
این قشر دوم نه عادت به بدگویی دارند و نه به تعریف و تمجید. اگر هم ندرتا بد یا خوب کسی را بگویند، حقیقت را می‌گویند و تهمت نمی‌زنند و متاسفانه همانطور که فوقا گفته شد این افراد برخلاف قشر اول کم حرف می‌زنند و به همین دلیل عملا صحنه در اختیار قشر ناسالم قرار می‌گیرد که سر و صدا زیاد دارند و این سر و صدا طوری است که خدمتگزاران قهرا تحت تاثیر این سر و صدا قرار می‌گیرند و نتیجتا پاک‌ترین خدمتگزاران به نوعی ناچار می‌شوند یا کنار بروند و یا حق السکوت به آنها بدهند که در هر حال مشکل جامعه ما را حل نمی‌نماید.

ج – نگاهی که خدا به آدم می‌افکند:
امروز با کمال تأسف خدا (خدا نه لفظ خدا) یعنی معرفت به خدا از متن تفکر خیلی‌ها حذف شده است و هر چه بدبختی و بدبیاری داریم از این داریم. از مطالعه در نگاه دو قشر بالا نتیجه گرفتیم که حاصلی برای خدمتگزار عاید نیست و حمایتی برای خدمتگزار متصور نیست زیرا آنکه قشر اول است مترصد ضربه زدن به خدمتگزار است نه حمایت از وی و آن که قشر دوم است اگر ضربه نمی‌زند، چندان نقش سپر و حامی را نیز برای خدمتگزار ایفا نمی‌نماید.
و اما خدا:
قاطعانه می‌گویم که همه چیز و همه امور به درون آدم در رابطه با خدایش ربط دارد، باقی همه وهم و خیال است. اگر اخلاص که نقطه مقابل ریا و تزویر است، اگر صداقت که نقطه مقابل خیانت است، اگر نیت خدمت که مقابل ادعای خدمت و تظاهر به خدمت است در آدم باشد، خداوند قادر به همه چیز، خدمتگزار را توفیق می‌دهد و مشکلات را بر وی آسان می‌سازد ولو اینکه زمین و زمان خصم خدمتگزار باشد.
آدمی بودم که هیچ ریشه‌ای در فامیل‌های بزرگ شهر و مملکت نداشتم؛ معذالک در عمل نقش با قدرت‌ترین فرد را ایفا کردم. به برکت قدرتی که جز خدا هیچکس و هیچ مقامی به من نبخشیده بود متنفذ شهر، فرماندار شهر، استاندار، وزیر، وکیل و حتی شاه را به خاطر تبریز و در برابر تبریز به تعظیم و به تعبیر دیگر به تحقیر واداشتم که تفصیلا عرض خواهم کرد. چرا این قدرت را خدا به من عطا فرمود؟ به خاطر صفای درونم، به خاطر یکی بودن عملم با نیتم، به خاطر عشق و شوری که بی‌هرگونه ریا و تظاهر به خدمت مردم، مخصوصا مردم محروم شهرم، داشتم؛ به خاطر این که می‌دید واقعا محروم و مظلوم را بیشتر از دیگران دوست دارم، به خاطر این که می‌دید ظاهرا در سر سفره استاندار نشسته‌ام اما در دلم به خاطر تامین منافع حقه شهرم غوغا است.
خداوندا، به نکته مهمی با همه عجز و بیچارگی‌ام چنگ انداخته‌ام. قلمم را توانایی بخش تا من این رمز توفیق را که در سرتاسر این نوشته فراوان به آن اشاره خواهم کرد خوب بپرورانم.
خداوندا، از همه این نوشته جز این مقصودی ندارم که بگویم حمایت تو تنها عامل است، تنها رمز توفیق است و این حمایت را هرگز دریغ نمی‌داری اگر:
-در خدمت، اخلاص و صفا باشد.
-قصد فریب مردم نباشد. از فریب دادن مردم سخت غضبناک می‌شوی و حمایت سهل است، فریب‌دهنده را سخت به زمین می‌کوبی.
خداوندا، تو آدم صاف و صادق را دوست داری و یار و یاور کسی هستی که قلبی صاف و دلی بی‌غش دارد و اگر کسی چنین قلبی را ندارد موفق نیست، نه در زندگی فردی و نه در زندگی اجتماعی ولو افلاطون دهر باشد.
خدایا، اقبالم بلند بود که به من این قدرت را بخشیدی و به هر کس که درونش را صاف نماید آن را می‌بخشی. باری نمی‌دانم این شعر از کیست:

گفت از اقرار عالم فارغم
آنکه حق باشد گواه، او را چه غم

یک خدمتگزار باید تنها اعتقادش مضمون این شعر باشد و پرواضح است که من به این حد از بینش و اعتقاد نرسیدم اما خدا خود می‌داند که از سالکان ناچیز این راه بودم.
کوتاه سخن ای فرزند عزیز:
نقش عمده را قلب بازی می‌کند نه عقل و چیزی که آدم را نورانی می‌کند قلب او است نه عقل او.
ای کاش افراط در رجوع به عقل را کمی کاهش دهیم و به جای آن زمان‌هایی هم به توصیه قلبمان گوش فرا دهیم، بدیهی است قلبی که مهر باطل بر آن نخورده باشد و توصیه قلب همیشه این است:

باید عاشقانه کار کرد نه عاقلانه.

عهد و پیمانم با خدای تبریز:
در روزهای اول آغاز به کار از همه کارمندان و مسئولین شهرداری خواهش کردم در تالار اجتماعات حاضر شوند. از خبرنگاران جراید هم دعوت کردم. در آن جلسه خواهش کردم آفتابه و لگن آوردند و در حضور جمع وضو گرفتم؛ کلام‌ا… مجید را هم آوردند؛ به کلام‌ا… مجید سوگند یاد کردم که قصدم خدمت است و راستی و درستی و صداقت را در تمام لحظات خدمت دنبال خواهم کرد و همین انتظار را از همکاران نیز خواهم داشت. این پیمان از قلب برآمده و دور از هرگونه ریا و تزویر را خداوند، که عالم به ذات‌الصدور است پیمان صاف و بی‌غش تشخیص داد و مهر تایید بر آن زد و ثمرات آن را تا روز پایان خدمت خود به چشم دیدم.
اینجا باز خطابم به فرزندان تبریز است.
ای فرزند
اگر نیت خیر و صفای باطن داشته باشی
به قول شهریار عزیز
تاری‌دان هر زاد آلارسان
و خدا به من هر چه خواستم داد.
از فردا میز کارم را در جوار مسئولین دیگر یکجا به سرسرای پایین کاخ شهرداری انتقال دادم تا با مردم شهر خودمانی‌تر باشم. از این قبیل شیوه‌های مردمی زیاد داشتم ولی چه کنم که رژیم که پایه‌هایش بر تبختر و تفرعن و فاصله گرفتن از مردم بود این شیوه‌ها را نمی‌پسندید و چراغ قرمز نشان می‌داد و مرا مجبور می‌کرد به خاطر دست‌یابی به هدف‌های مهم‌تری که داشتم کوتاه بیایم. معذالک تا آنجا که رژیم متوجه نباشد از تواضع در قبال مردم ذره‌ای کوتاهی نکردم.

کارگران شهرداری:
از خدا پنهان نیست از تو چه پنهان ای خواننده عزیز که کارگر را از کارمند بیشتر دوست داشتم و کارگر جارو به دست را از کارگران دیگر. در رابطه با کارگران برنامه و آرزو خیلی داشتم و اگر هم موفق به انجام همه آنها نشدم امیدوارم خداوند همین نیت را که داشتم بی‌اجر نگذارد و نمی‌گذارد زیرا شهردار بدبخت قدرت چندانی که نداشت که به همه آرزوهایش نایل آید و حال و هوای مملکت هم در این مایه‌ها نبود.

آنچه انجام دادم:
الف- در حدود ۲۵۰ کارگر زحمتکش مدت‌های مدید در شهرداری قبل از من کار می‌کردند ولی ابلاغ رسمی در دست‌شان نبود، یعنی معلق بین زمین و آسمان بودند. برای همه این‌ها ابلاغ رسمی صادر و چون می‌ترسیدم مبادا در تسلیم این ابلاغ‌ها به صاحبانشان حق و حسابی اخذ گردد همه آنها را به محوطه آتش‌نشانی شهرداری دعوت کردم و به دست خود دانه دانه ابلاغ‌ها را امضا و تسلیم آنان نمودم. موج شادی و خوشحالی به راستی سیمای آنان را پوشانده بود و اغراق نیست اگر بگویم آن چند ساعت از لذت‌بخش‌ترین ساعت‌های عمر من محسوب گردید. این اولین کاری بود که کردم وخدا را خوش آمد زیرا اینها هیچکس را نداشتند و اگر داشتند، اگر وکیلی، سناتوری، صاحب قدرتی پشت این‌ها بود، تا آن روز ابلاغ‌شان را گرفته بودند.
ب- قرار شد هر روز صبح یک لیوان شیر و یک سیب به هر کارگر تحویل گردد. شاید این عمل چندان چشمگیر نباشد ولی بی‌تردید حکایت از دلبستگی به طبقه کارگر را داشت.
ج- از انجمن شهر اختیار گرفتم؛ خداوند رفتگان آن روز انجمن را بیامرزد و زنده‌ها را عمر بدهد که این محبت را به من کردند؛ حسابی در بانک ملی ایران شعبه تبریز به نام خود یعنی «حمید وارسته» باز کردم که استفاده از آن محتاج هیچ تشریفاتی نباشد و در عین حال در کارت افتتاح حساب جاری که تصویر آن را ملاحظه می‌فرمایید قید کردم که مانده این حساب پس از مرگ من تعلق به وراث من ندارد و از این حساب جز به نام کارگران و کارمندان شهرداری چکی صادر نخواهد شد. و از این حساب استفاده‌های زیر به عمل آمد:
ج-۱) هر روز صبح زود که به اتفاق معاون و عده‌ای از مسئولین به بازدید شهر می‌رفتم هر کارگر جارو به دستی را که می‌دیدم جانانه کار می‌کند همانجا فی‌المجلس اسمش را می‌پرسیدم، احوال‌پرسی می‌کردم و چکی به نامش صادر و تسلیم وی می‌کردم. این کار خیلی به من لذت می‌داد زیرا تلاش صادقانه را فی‌المجلس پاداش می‌دادم و به راستی آن رفتگر جارو به دست نیز خیال می‌کرد که دارد خواب می‌بیند.
ج-۲) بخشنامه کردم از فرزندان کارمندان و کارگران اگر در مدرسه‌ای که تحصیل می‌کنند رتبه‌های اول یا دوم و یا سوم را کسب کنند، با ارائه گواهی مدرسه برای اخذ پاداش مراجعه نمایند. خدایا چه زیاد بودند این شاگردان با استعداد! به همه آنان از محل همان حساب جاری فوق چکی به عنوان پاداش صادر و به ولی اطفال همراه با یک تشویق‌نامه کتبی تسلیم می‌کردم.
ج-۳) بخشنامه کردم از کارگران (فقط کارگران؛ بودجه به اندازه‌ای نبود که کفاف کارمندان را نیز بنماید) هر کس که فرزند دخترش را به خانه بخت می‌فرستد خبر بدهد. باز از همان حساب چکی بابت شیرینی عروسی همراه با یک تبریک کتبی صادر و تسلیم می‌گردید.

برخورد با تخلفات کارمندان:
الف- خداوند پدر وارسته را بیامرزد:
آنهایی را که به سوء شهرت مبتلا بودند موجبات بازنشستگی‌شان را فراهم آوردم. طبعا ناراضی شدند و خط و نشان برای من کشیدند؛ زیرا شهرداری برای اینها وسیله سوءاستفاده و یا اعمال قدرت و مردم‌آزاری بود. اما شنیدم پس از اینکه انقلاب اسلامی به وقوع پیوست این افراد می‌گفته‌اند خدا پدر وارسته را بیامرزد که ما را بازنشسته کرد والا پس از انقلاب با سوءشهرتی که داشتیم بی‌هرگونه امتیازی پاکسازی می‌شدیم.
ب- تخلفات متعارف کارمندان:
با افرادی که تخلفات در حد متعارف داشتند بدون اینکه دیگران بدانند دائما نصیحت‌شان می‌کردم و یا به تناسب احوال تهدیدشان می‌کردم و از دو نمونه از نامه‌های محرمانه که به این کارمندان صادر و ابلاغ می‌شد تصویرهایی را ملاحظه می‌فرمائید. و یا پست موثر را از دست‌شان می‌گرفتم. علی‌ایحال تا آنجا که انصاف و عدالت اقتضا می‌کرد عکس‌العمل نشان می‌دادم نه بیشتر.

داستان جنجالی کمک‌های بلاعوض:
هزار آرزو داشتم برای شهر، و شهرداری درآمد کافی نداشت. بی‌اغراق درآمد شهرداری حتی کفاف هزینه‌های جاری پرسنلی یعنی حقوق کارکندان و دستمزد کارگران را نمی‌داد. از سوی دیگر می‌دیدم که بی‌برکت امضائی که شهرداری پای تفکیک و پروانه ساختمان و انواع گواهی‌ها می‌گذاشت افراد متمکن شهر سودکلانی می‌بردند. «توکلت علی‌ا…» گفتم و حسابی در بانک ملی ایران شعبه تبریز باز کردم به نام «کمک‌های بلاعوض به شهرداری تبریز» و از هر پولداری که کاری در شهرداری داشت و تشخیص می‌دادم که امکان مالی قابل ملاحظه‌ای دارد و تشخیص می‌دادم که تقاضایش هم قانونی است خواهش می‌کردم وجهی به حساب مزبور بریزد. بازبرمی‌گردم در اینجا به عهد و پیمانی که با خدا بسته بودم که تبعیض در کارم نباشد. ملاک و میزان همین دو عامل بود، یعنی پولدار بودن و ذیحق بودنش در تقاضا و وقتی که این دو حاصل بود دیگر هیچ مرا مانع نمی‌شد که در این باره قایل به تبعیض بشوم و بگویم این وکیل مجلس است، کار این را بدون اخذ کمک بلاعوض انجام دهم، این قاضی دادگستری است، فردا من پس از فراغت از کار شهرداری به عنوان وکیل دادگستری با این قاضی تماس خواهم داشت پس از این نگیرم، این عضو انجمن شهر است و همه سرنوشتم در شهرداری در گرو تصمیم این عضو انجمن است، این متنفذ محل است، از این نگیرم تا مرا تایید نماید، این دوست من است، این موکل من در دوره وکالتم بود، از اینها نگیرم. این حمیدرضا پهلوی برادر شاه است، پدرم را درمی‌آورد. سازمان‌های دیگر به این برادران شاه به بهانه‌های مختلف پول و چیزهای دیگر می‌رسانند، من چگونه از وی کمک بلاعوض بخواهم. ولی من بین این اقویا و سایرین هرگز فرقی نگذاشتم و از همه قدرتمندان و دوستانی که به نمونه‌هایی از آنها در بالا اشاره کردم کمک بلاعوض گرفتم؛ کاری که خداوند آن را پسندید و نتیجتا پشت من ایستاد و لذا این اقویای ناراضی نتوانستند- حتی حمیدرضا هم نتوانست که تفصلیش خواهد آمد- در راه اجرای برنامه‌های عمرانی و خدمتی‌ام ایجاد مشکل نماید. ای، چه خوب است خدا را داشتن و دیگر هیچ نداشتن.

آقای استاندار، این پول‌ها قبلا هم گرفته می‌شد منتهی به صندوق شهرداری نمی‌رفت:
استاندار در اثر تلقین کله گنده‌های شهر که با من مخالف بودند هر چند روز یکبار این کمک بلاعوض را پیله می‌کرد و می‌گفت مردم از این کمکهای بلاعوض ناراضی هستند یک روز گفتم آقای استاندار این پول‌ها همیشه از مردم گرفته می‌شد منتهی به صندوق شهرداری نمی‌رفت فهمید چه می‌گویم و دیگر چیزی نگفت براستی همین‌طور بود مقامات شهرداری و بعضی از متنفذین شهری که اغلب کارشان کار چاق‌کنی بود این پول‌ها را می‌گرفتند و وسیله و واسطه حل مشکل در شهرداری می‌شدند و عدم رضایت از وصول کمک‌های بلاعوض من غیرمستقیم از ناحیه این عزیزان بی‌جهت شهر بود.

کمک بلاعوض و قضیه حمیدرضا پهلوی:
حمیدرضا پهلوی برادر شاه و عیالش روزا پهلوی قطعه زمینی در کوی ولیعهد (کوی ولیعصر امروز) در تبریز داشتند و می‌خواستند تفکیک نمایند. به نماینده‌اش که مراجعه کرده بود گفتم حسب روال ثابتی که داریم خواهش می‌کنم علاوه از هزینه‌های تفکیک مبلغ نیم میلیون تومان (پانصد هزار تومان) به حساب کمک‌های بلاعوض شهرداری بریزند.
خدایا این شهامت را تو به من دادی. در شرایط آن روز مملکت هر کس، هر سازمانی، هر شرکتی که می‌خواست به منافع سرشاری و یا پست و مقامی دست یابد. به این شاهزاده‌ها به انواع طرق پول، مال، اوراق سهام و چیزهای دیگر پیشکش می‌کردند ولی من نه به اتکای قدرت شخصی بلکه به اتکای قدرتی که تو به من عطا فرمودی به مقام مطالبه پول از این شاهزاده درباری برآمدم.
چند روزی گذشت. یک روز به اتفاق معاون استاندار در اتاق استاندار بودم که تلفن زنگ زد. استاندار گوشی را برداشت و بلافاصله به حالت تعظیم و تکریم و خودباختگی درآمد. معلوم شد که با مقام بالاتر از خود صحبت می‌کند. کمی گوش داد و یک مرتبه گفت شهردار؟ شهردار تبریز؟ باور نمی‌کنم. چشم، چشم، اطاعت. به شرط عرض برسانید که رسیدگی می‌کنم و گزارش شرف عرضی تقدیم می‌دارم. گوشی را گذاشت (طرف صحبت، معینیان رئیس دفتر مخصوص شاه بود. می‌گفته است که دیشب والاحضرت حمیدرضا حضور شاهنشاه!! بوده و گفته این چه مملکتی است، شهردار تبریز از من رشوه می‌خواهد) بگذریم از این که شاه از برادرش فی‌المجلس نپرسیده است که تو این زمین را در تبریز چگونه به دست آورده‌ای؟ تو که تبریز را اصلا ندیده‌ای، این زمین، ارث بابایت بوده است؟ به جای این جستجوها که تخت و تاجش را نیز در این راه‌ها از دست داد به معینیان دستور می‌دهد که ببین شهردار تبریز چرا و به چه جهت از این شاهزاده معصوم!! پول خواسته است. استاندار گوشی را که گذاشت بلند شد و مانند یک پلنگ تیر خورده دهن کف کرده آمد طرف من و گفت: «از والاحضرت حمیدرضا پهلوی رشوه خواسته‌اید؟» گفتم: «رشوه نخواسته‌ام، کمک بلاعوض خواسته‌ام. حتی شماره حساب بانکی شهرداری را هم در اختیارش گذاشته‌ام.» گفت: «کمک بلاعوض لعنتی حتی از برادر شاهنشاه!» یواش گفتم: «بلی گفت: «کی اجازه داد چنین جسارتی بکنی؟» فریادش چنان بود که تقریبا ساختمان لرزید. «پدرت را درمی‌آورم. پوستت را می‌کنم. نابودت می‌کنم.» خیلی آرام گفتم: «من روزی که شهردار شدم نامه محرمانه‌ای به آقای هویدا نخست وزیر نوشتم و صریحا قید کردم که تبریز شهر عقب‌مانده‌ای است. درآمد شهرداری تبریز کافی نیست. یا پول کافی در اختیارم بگذارید و یا من از مردم پولدار کمک بلاعوض خواهم گرفت و والاحضرت را از جمله مردم پولدار تشخیص داده‌ام.»

این قضیه پرونده‌ای شد برای من. دستور شاه بود، مگر می‌شد به سادگی از کنارش گذشت. قانونی در آن رژیم وجود داشت به نام «قانون رسیدگی به اعمال خلاف حیثیت و شئون شغلی و اداری کارکنان دولت و شهرداری‌ها». این قانون به هیئتی مرکب از معاون سازمان بازرسی شاهنشاهی، معاون دادستانی کل و سه نفر به انتخاب نخست‌وزیر صلاحیت رسیدگی به جرایم نخست‌وزیران، وزرا و کارکنان دولت و شهرداری‌ها را بخشیده بود و مجازات‌ها عبارت بود از انفصال موقت و یا دائم از خدمات دولتی و آغاز رسیدگی منوط بود به کسب اجازه از پیشگاه مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاه!! این قانون را انقلاب اسلامی لغو کرد. رسواترین قانون که هم تجاوز آشکار قوه مجریه و شخص شاه را به قوه قضائیه می‌رسانید و هم وسیله ارعاب کلیه وزرا و کارمندان دولت بود که در رعایت خواسته‌های رژیم و اطاعت کورکورانه از سیاست‌های حکومت دست از پا خطا نکنند. این هیئت مرا به یک سال انفصال از خدمات دولتی محکوم کرد که هنوز هم به من ابلاغ نشده است ولی این هیئت نپرسید از حمیدرضا که ای برادر دردانه شاهنشاه!! تو و عیالت که هرگز تبریز را ندیده‌اید، در کوی ولیعهد تبریز چه غلطی می‌کردید که مجبور بشوید از شهرداری تبریز تفکیک بخواهید.
خدایا خوشحالم که در زیر سایه قدرت لایزال تو به سهم ناچیزم با قدرت‌های بزرگ به خاطر منافع شهرم درمی‌افتادم. من بدون این که از رژیم حاضر دفاع بنمایم بگذارید در رابطه با رژیم گذشته این را هم بی‌هرگونه تردید بگویم که جنبه‌های غیرانسانی و غیراصولی رژیم گذشته چنان زیاد بود که از فروپاشیدنش هیچ‌وقت افسوس نخورده‌ام.

کمک‌های بلاعوض زیاد هم بلاعوض نبودند:
آن کس که پول بلاعوض به حساب بانکی شهرداری می‌ریخت از شهرداری محبت می‌دید. مشکل قانونی و شرعی ولی سال‌های سال گره خورده‌اش را باز می‌کردم و واقعا در قبال چنین محبتی با جان و دل کمک بلاعوض را می‌پرداخت. منتهی بعضی از افراد شاخص یا متنفذ یا پرتوقع که همیشه انتظار داشتند کارشان در ادارات بی‌هیچ‌گونه رادع و مانعی و حتی توام با احترام رفع و رجوع گردد جا می‌خوردند از اینکه شرط انجام کارشان محتاج کمک بلاعوض است. در میان این‌ها وکیل مجلس بود، قاضی دادگستری بود، عضو انجمن شهر بود، دوست نزدیک بود، از موکلین سابقم بود، حمیدرضا پهلوی بود.

ماجرای انجمن استان و خشم شدید استاندار:
در آبان ماه ۱۳۵۶ که چند صباحی بیشتر به قیام مردم تبریز و سپس انقلاب اسلامی نداشتیم برای تقسیم اعتبارات منطقه‌ای، جلسه‌ای در انجمن استان به ریاست مرحوم فقیه تشکیل گردید. در این جلسه استاندار، رئیس حزب رستاخیز، کلیه سناتورها و نمایندگان مجلس شهرهای آذربایجان، معاونین استاندار، مخبرین جراید همه بودند. جلسه پرشوری بود.
وقتی که می‌گویم خداوند قادر متعال بنده صاف و بی‌غش خود را همیشه در پناه خود دارد نمونه‌اش همین اتفاقات است. به دلم دیکته شد که استاندار و سایر متنفذین حاضر در جلسه را مورد اهانت قرار دهم و به آنها نه تنها احترام نگذارم بلکه مورد طعن و تحقیرشان قرار دهم. قلب‌های صاف و بی‌‌آلایش همیشه جای نزول رحمت و محبت و ارشاد الهی است و من این معنا را در طول این نوشته بکرات شاهد خواهم آورد.
انقلاب نزدیکی بود ولی من که خبر نداشتم اما خدا خبر داشت و می‌خواست مرا از صف عمال ظلم و جور جدا کند.
نوبت صحبت به من رسید. رفتم پشت تریبون و می‌بایست طبق معمول سخن را با عبارت متعارف «جناب آقای استاندار، حضار محترم» شروع نمایم که همیشه این کار را می‌کردم و اساسا استاندار به این القاب و عناوین دلبستگی داشت. اجازه فرمایید حاشیه‌ای بروم تا بهتر درک نمایید که درجه حرص و شهوت استاندار به این القاب تا چه اندازه بود.
در آخرین سلام نوروز که در تالار شهرداری با مراسم خاصی برگزار می‌گردید همین استاندار توسط آقای نخجوانی معاون خود به من پیغام فرستاد که خطابه نوروز را که با عبارت معمولی سنواتی «جناب آقای استاندار، تیمسار فرماندهی محترم «لشکر» آغاز می‌شد فقط با ذکر عبارت «جناب آقای استاندار» آغاز نمایم و عنوان تیمسار فرماندهی محترم لشکر حذف گردد و من هم این کار را کردم.
استاندار یک چنین آدمی بود. با چنین شناختی از رگ حساس وی در جلسه انجمن استان صحبت خود را با عبارت «آقای رئیس، حضار محترم» آغاز کردم که مرادم از رئیس، رئیس انجمن بود و استاندار قاطی حضار محترم شد و قویا می‌دانستم که این نوع خطاب را استاندار یک بی‌حرمتی علنی نسبت به خود تلقی خواهد کرد و حتی برای رئیس حزب استان هم این نوع آغاز سخن قابل تحمل نبود و من می‌دانستم.
آنگاه در متن صحبتم گوشه‌های تندی علیه استاندار و مقامات مملکتی زیاد بود که هرگز آن درجه جسارت را در خود سراغ نداشتم. گویی از غیبت به من دیکته می‌شد که تند بگویم. نبود مگر مشیت الهی. پیامبران خدا جای خود دارند اما در روزمره‌ها، آدم‌های صاف و ساده و بی‌غش خدا دائما در حوزه تلقین و الهام و ارشاد خدا قرار می‌گیرند. خداوند هوای این‌ها را دارد. عمده این است که انسان به هر حیله رهی به بارگاهش پیدا کند. در این رابطه یک اظهارنظر ظاهرا عجیب و باعث طعنه و ایراد می‌نمایم که درباره‌اش بی‌تامل قضاوت نفرمایید:
اولا علیرغم امتیاز وا نحصاری که علما و فضلا و دانشمندان به اعتبار اندوخته‌های علمی خود دارند توجه و عنایت خداوند غالبا نصیب افراد بی‌سواد و به اصطلاح عوام و یا بی‌امتیازها است زیرا این‌ها غالبا صفای دل و خلوص باطن دارند و به قول پاسکال این‌ها از طریق دل به خدا و محضر خدا راه یافته‌اند که دسترسی به خدا از همان قلب و دل است نه عقل و شاید در تایید و تقویت این معنا باشد که گفته می‌شود علم خود حجاب است و بی‌سواد این حجاب را ندارد. ثالثا عوام‌الناس نه تنها در جامعه ما بلکه در همه نقاط عالم تصوراتی و تخیلاتی برای خود دارند. مثلا در بین عوام مملکت ما صدای عطسه هشدار است که در اقدامی که قصد آن هست کمی تامل شود. من می‌گویم خداوند در مواردی در بین دارندگان این تصور و تخیل بنده خالص خود را، نه هر فرد خبیث و ناخالص را، با صدای عطسه‌ای پیام می‌دهد، الهام می‌بخشد و عمده این است که آدم خالص باشد، شست‌وشویی کند و آنگه به خرابات بخرامد که در این صورت نه تنها به صدای عطسه بلکه به انواع طرق مشمول الهام و تلقین خداوند قرار می‌گیرد.

باری، در جلسه یاد شده خداوند به قلبم ندا داد که کاسه کوزه‌ها را بشکنم و گفتم: «آقای استاندار، بدتان نیاید، من معتقدم این پول‌ها (که مقصودم پول‌هایی بود که در آن جلسه می‌خواستند بین شهرهای آذربایجان شرقی تقسیم گردد) به جهت دیگری سرازیر می‌شود.» ذکر همین کلمه (آقای استاندار) به جای (جناب آقای استاندار) به تنهایی یک ضربه بود، تا چه رسد به اینکه به سوءاستفاده‌ها اشاره شود. و بسیار چیزهای دیگر گفتم که اطلاعات می‌نویسد جلسه متشنج شد.

سپهبد اسکندر آزموده / استاندار آذربایجان شرقی

صحبتم که تمام شد استاندار که طاقتش از شنیدن حرف‌های من طاق شده بود با وجودی که قبلا صحبت کرده بود مجددا با صورتی افروخته و حالتی بسیار غضبناک پشت تریبون آمد و به جای این که با یک مقدمه معقولی مطلب را به تلافی از جسارت‌های من منتهی سازد بی‌هرگونه مقدمه‌ای گفت من از مخبرین جراید می‌خواهم که به مردم اعلام کنند اگر کمک بلاعوضی به شهرداری پرداخته‌اند می‌توانند مراجعه نموده و آن را پس بگیرند زیرا وصول این بلاعوض‌ها برخلاف قانون بوده است.
کسی مراجعه نکرد پس بگیرد:
پیام استاندار که به مردم رسید احدی نیامد کمک بلاعوض خود را پس بگیرد و من همین مطلب را در جلسه انجمن شهر به شرح زیر اعلام کردم:
« … آقای استاندار در جلسه عمومی انجمن استان با صدای بلند گفت هر کسی که کمک بلاعوض به شهرداری تبریز بدون رضایت داده است بیاید و پس بگیرد و کسی تاکنون مراجعه نکرده است زیرا آنها می‌دانند که من با این پول‌ها گره‌گشایی کرده‌ام. من درب استفاده نامشروع را بسته‌ام.»

نمونه‌ای از عکس‌العمل استاندار:
پس از ماجرای جلسه انجمن استان که شرح آن در بالا رفت نمونه‌ای از نحوه برخورد استاندار با مصوبات انجمن شهر را ارائه می‌دهم که نشان می‌دهد با کلیه پیشنهادات شهرداری به بهانه‌های عجیب مخالفت کرده است که بی‌تردید قصد این را داشته است که مرا تحت فشار قرار دهد تا استعفا بدهم، کما این که یک ماه و اندی بعد استفعا دادم.

آخرین حربه استاندار به بهانه کمک‌های بلاعوض:
استاندار طی شماره ۴۸۲۶۷-۲۸/۹/۵۶ به شهرداری نوشت که این کمک‌های بلاعوض خلاف قانون است و برای تایید این ادعا نظریه مشاور حقوقی خود را در ذیل آن چنین قید نمود: «راجع به وجوه ماخوذه از مردم اگر جنبه هدیه دارد باید با تصویب انجمن شهر قبول شود. امضاء مشاور حقوقی استاندار».
استاندار چنان از دست من دلخور بوده است که به خط خود در ذیل نامه این طور اضافه کرده است: «رونوشت برای اطلاع انجمن شهر تبریز فرستاده می‌شود.» تا انجمن را هم علیه من بشوراند. این زمان چه وقت است، دو ماه تمام به روز ۲۹ بهمن ۵۶ روز قیام مردم تبریز داریم که استاندار در آن تاریخ شبانه فرار خواهد کرد. در عین حال آخرین روزهای خدمت من. (در ۳/۱۰/۵۶ استعفا دادم.)
در حاشیه نامه استاندار نوشتم اولا انجمن شهر با تصویب بودجه سالیانه که در آن رقم قابل ملاحظه‌ای برای کمک‌های بلاعوض پیش‌بینی شده است نظر خود را پیشاپیش داده است و نیازی به تصویب قلم به قلم کمک‌ها نیست؛ ثانیا محل مصرف کلیه درآمدها در بودجه سال ۵۶ معلوم است، یعنی استاندار بی‌جهت به پروپای من می‌پیچد.

آیا فرار شبانه استاندار جزای الهی برای این اعمال نبود؟
من می‌گویم از کجا معلوم همین درافتادن‌های ناجوانمردانه یک استاندار با یک شهردار زحمتکش پاک قلب صاف درون بود که او را آخر عمری به جای خواب‌های طلایی وزارت و سناتوری روبه‌رو کرد. ما با مقوله عدل الهی و مکانیسم آن آشنایی کافی و کامل نداریم.
نهایت به قول حافظ این قدر می‌دانیم که گاه‌گاهی بانگ جرسی شنیده می‌شود، یعنی چیزی و چیزهایی در عمر خود در رابطه با عدل الهی می‌بینیم ولی ظرافت و حساسیت این سیستم را کما هو حقه درک نمی‌کنیم.

این ترازوی عدل الهی و این سنجش اعمال در رابطه با خیر و شر چگونه است؟
قدر مسلم، معیارها در آن بر پایه معیارهای مسخره ما زمینی‌ها نیست. ارزش‌ها بی‌تردید بر پایه سیستم‌های ابداعی ما نیست.
در سیستم عدل الهی ای بسا آنچه را که ما بزرگ می‌شناسیم کوچک باشد و آنچه را که کوچک می‌شناسیم بزرگ باشد. مورچه ناتوانی را که با تمام ظرفیت و توان خود دانه گندمی را یک لحظه می‌کشد و یک لحظه می‌ایستد تا به لانه خود برساند اگر من از روی نوعی تفریح و لذت زیر پای خود لگد نمایم، ای بسا تمام هستی‌ام به باد رود و ندانم چرا این طور شد و عدل الهی آن را جزای لگدمال کردن مورچه مورد بحث بشناسد.
این‌ها را ما نمی‌دانیم ولی قدر مسلم چنین ظرافت و دقت حساسیتی در سیستم عدل الهی هست. حتی از من ضعیف‌تر، ای بسا استاندار سرنوشت شوم خود را از بابت حاصل یک رفتار فرعون منشانه مقابل آن خادم پیر استانداری و یا ارباب رجوع مظلوم و بی‌دست و پایی دریافت نموده باشد.
اشتباه است بگوییم او مورچه است و میلیون‌ها مورچه اگر جمع شوند، به درجه اهمیت و عظمت یک انسان نمی‌رسند. او یک پیرمرد عاجز بی‌سوادی است او کجا و یک دانشمند کجا او کجا یک فقیه و فیلسوف و عارف کجا. او کجا و یک رئیس مملکت کجا. این‌ها تعبیراتی است که ما داریم. در عدل الهی یک کرم ذره‌بینی هم اهمیت دارد، در عدل الهی تحت حساب‌های خاصی کوچک بزرگ است و بزرگ کوچک.
در عدل الهی و در نظام هستی تولید یک کرم خاکی به همان قدر اهمیت دارد که ظهور سقراط. ما غافلیم از نحوه کاربرد عدل الهی و عالم به اسرار الهی نیستیم.

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

آری دور روزگاران طلایی ستمگران را عدل الهی ورق می‌زند و تا ستم هست هیچ دور روزگاری به مراد ستمگران دوام نخواهد داشت.
قوه درک محدود ما نمی‌تواند عدالت مطلق و نامحدود گسترده در جهان هستی را کما هو حقه لمس نماید اما به هزار دلیل وجود چنین عدالتی ثابت است.

دور فلکی یکسره بر منهج عدل است

خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

و بسیار دردناک است که آدم جهان هستی را فاقد احساس و ادراک و هدف بداند.

فضای سبز:
تبریز یک وقت شهر باغ‌ها و باغچه‌ها بود و در حال حاضر از این حیث فقیرترین شهر است.
از همه مسائل مهمتر فکرم همیشه متوجه این قضیه بود که چگونه می‌توان این مشکل را حل کرد و لذا خاطره‌هایم در این زمینه همیشه مرا رنج می‌دهد که به شمه‌ای از آنها می‌پردازم:

مخالفت استاندار با یک طرح جالب:
نیاز به مسکن و سود سرشاری که خانه‌سازی در بر داشت حیات باغات شهر را سخت به خطر انداخته بود مضافاً بر مراتب با کور شدن چشمه‌ها در طول زمان‌های بعید آبیاری این باغات نیز خالی از اشکال نبود مالکین باغات دائماً مقامات را تحت فشار قرار می‌دادند که یا به آنان اجازه تفکیک باغات داده شود و یا این که نسبت به آبیاری آنها فکری بشود مقامات و شهرداری نیز جز این پاسخی نداشتند که باغ را نمی‌توان تفکیک کرد و فضای سبز را باید نگه داشت از طرف دیگر هجوم بی‌امان روستائیان به شهرها مخصوصاً تبریز که صنعتی شده بود و وجود دانشگاه و صدها عامل دیگر ضرورت مسکن و افزایش قیمت مسکن را مسئله حاد روز ساخته بود باز از طرف دیگر باغ نفعی و سودی برای مالک نداشت و لذا دائماً شهرداری را برای صدور اجازه تفکیک و ایجاد ساختمان تحت فشار قرار می‌دادند.
هر آدم عاقلی به راحتی می‌توانست پیش‌بینی نماید که این باغ‌ها بالاخره تبدیل به مسکن و خانه و ساختمان خواهد شد تا چه رسد به این که انقلاب اسلامی و ضعف تشکیلات دولت و شهرداری در سنوات اولیه انقلاب نیز مزید بر علت شد و اینک در حال حاضر در تبریز تقریباً باغی نمانده است. در چنان مقطع حساس زمانی طرحی پس از کسب نظر موافق همه مالکین باغات به انجمن شهر بردم اجمالاً به این مضمون که شهرداری با توافق مالکین مجاز باشد که ۵۰ درصد اراضی باغات را اجازه تفکیک و ساختمان بدهد و ۵۰ درصد دیگر با سند رسمی مجاناً به ملکیت شهرداری درآید مشروط بر این که شهرداری پنجاه درصد سهم خود را همیشه بصورت پارک و فضای سبز نگه دارد.

با مالکین عمده شهر صحبت کرده بودم و عموماً مایل به اجرای این طرح بودند و حتی به بیش از ۵۰ درصد نیز بعضی‌ها راضی بودند که به شهرداری واگذار شود که بعنوان نمونه تصویر پیشنهاد مالکی به نام علی‌اکبر فاسونکی را ملاحظه می‌فرمائید که به ۶۰درصد سهم شهرداری راضی بود.
انجمن شهر طی شماره ۱۰۲۰ مورخ ۴/۹/۱۳۵۵ با این طرح و پیشنهاد موافقت کرد ولی با کمال تاسف استاندار طی نامه شماره ۴۹۲۲۶ مورخ ۱۲/۱۰/۵۵ پاسخ داد که با چنین طرحی هرگز موافقت نمی‌نماید.
با اجرای طرح مزبور پنجاه درصد اراضی باغات آن روز با سند رسمی به مالکیت ابدی شهر واگذار می‌گردید.
کجا هستی ای استاندار بیا و ببین که از آن باغات حتی یک وجب نمانده است چگونه جواب خدا را خواهی داد ای مرد بی‌انصاف.

پارک بزرگ:
پارکی به مساحت ۸۶۴ هکتار به مراتب بزرگتر از هاید پارک لندن، خدایا چرا در مرحله طرح و آرزو باقی ماند!؟ خدایا چرا به مرحله اجرا درنیامد!؟ خدایا چرا مسئولین امروز شهر درصدد اجرای آن نیستند!؟
پارکی عظیم شرقا به جاده فرودگاه، شمالا به جاده تبریز- مرند، غربا به جاده مرند تا ایستگاه راه‌آهن، جنوبا به دکل‌های برق فشار قوی.
دو رودخانه آجی‌چای و مهرانرود از وسط این پارک می‌گذرند. این پارک به شهر تبریز بعد تازه‌ای می‌دهد. در این پارک همه فعالیت‌ها از قبیل ورزش، لونا پارک، باغ‌وحش، کتابخانه و نمایشگاه، پیک‌نیک، قایقرانی، ماهیگیری، دوچرخه‌سواری، سوارکاری، جنگل، مرغزار، دریاچه، باغ‌میوه پیش‌بینی شده است.
موقعیت پارک را اولا از حیث اینکه چگونه در بین شهر و منطقه صنعتی و فرودگاه استقرار یافته است و ثانیا آن را از حیث وسعت با منطقه شاه‌گلی مقایسه فرمائید که در تصویر هر دو نکته را ملاحظه خواهید نمود.


تا آنجا که یادداشت‌هایم یاری می‌دهد، در سال‌های ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ در حدود ۸۰ هکتار از این پارک از اشخاص خریداری شد و یا به صورت اراضی ملی شده به پارک واگذار گردید، ده حلقه چاه عمیق برای تامین آب فضای سبز این پارک در مرحله اول پیش‌بینی شده که در سال ۱۳۵۶ نسبت به حفاری و تجهیز آنها قرار بود اقدام شود و پروانه حفر این چاه‌ها کلا صادر شده بود. نقشه‌برداری تا کومتری در سطح ۸۱۰ هکتار وسیله مهندسین مشاور اجرا و تحویل شده بود و بالاخره مطالعات اولیه احداث پارک و تهیه طرح مقدماتی پارک وسیله مهندسین مشاور اجرا شده بود و بقیه مراحل در دست اجرا بود.
این پارک جزو طرح‌هائی است که از محل اعتبارات مملکتی برای تبریز پیش‌بینی شده بود. حسن عمده این پارک این است که منطقه سبز و شاد حکم‌آباد تبریز را، که منبع سبزی‌کاری و صیفی‌کاری تبریز است، در آغوش خود خواهد گرفت و تعلل و تاخیر در اجرای این طرح باعث خواهد شد که منطقه حکم‌آباد نیز به سرنوشت سایر باغات شهر دچار گردد.
من نمی‌دانم، شاید گرفتار هذیان هستم؛ شهر و مملکت و حتی دنیا اگر به دست آدم‌های دلسوز اداره نشود به نابودی خواهد رفت.
مهندسین مشاوری را که قبل از انقلاب برای این طرح انتخاب کرده بودند از منسوبین به دربار بودند. این هم از ترفندهای رژیم بود که طرح‌های عمده و پرخرج نظیر همین طرح را به ایادی رژیم در تهران می‌سپردند. برای نقشه‌برداری اراضی این پارک یک موسسه مهندسی به نام کاپ را در تبریز که با مهندسین و نقشه‌برداران بازنشسته ثبت تبریز اداره می‌شد و هزینه بسیار عادلانه‌ای را نیز پیشنهاد کرده بودند به استانداری پیشنهاد کردم و استاندار قبول نکرد که تصویر نامه ۳۲۳۷۸ مورخ ۱۶/۹/۵۴ به استاندار شاهد مدعا است. آخر استاندار نمی‌توانست برخلاف نظر تهران نقشه‌برداری را با هزینه کمتر به دست یک موسسه محلی بدهد.

نمونه‌ای از شتابم در اجرای این طرح نامه ۵۳۹۶ مورخ ۱۸/۲/۵۵ خطاب به استاندار است که اصرار نموده‌ام فرم‌ها را امضا نمایند و بدهند خودم دستی ببرم در تهران و به امضای مقامات برسانم.
علی‌ایحال این طرح پارک بزرگ تبریز، طرح فاضلاب تبریز، طرح ترمینال‌های تبریز، طرح استادیوم صد هزار نفری تبریز، یک مرد می‌خواهد:

مردی از خویش برون آید و کاری بکند

خدایا از نسل امروز چنین مردی را برای ما عطا فرما.

ادامه دارد …

ایمیل شما آشکار نمی شود

نوشتن دیدگاه